خونه

سه‌شنبه، فروردین ۳۰

به کي به کي قسم اين جريان واقعيه... پارت هفتم

همينجوري داشتم تو ابرا واسه خودم سير مي کردم کله داغ شده و روي من باز ، دست کاترين
رو گرفتم و اوردمش تو آب و به آرامي لبهاشو بوسيدمو .... بعد از چند دقيقه تو همين حالت از
هم جدا شديم دستام رو شونه هاش بود و فقط دلم مي خواست نگاش کنم ...
از استخر که بيرون اومدم و دوش گرفتم چند دست لباس راحتي مردونه توي کمد بود پوشيدم
اومدم بيرون ديدم کاترين نيست صداش کردم هيچ جوابي نيومد از سکوت سالن استخر يه کم
ترسيدم با خودم  گفتم نکنه رفته بالا اگه رفته باشه عمرا جرات کنم از جلو ريک رد بشم آخه
زنجيرش بلند بود وقتي داشتيم مي رفتيم پايين ديده بودمش که راحت تا دم ورودي سالن بالا
مي تونست بياد يکي دو بار کاترين رو صدا کردم هيچ صدايي نيومد با ترس و لرز رفتم بالا گفتم
يه نيگا ميندازمو اگه ديدم نزديک نيست تيز مي پرم تو ساختمون اومدم بالاي پله هاي زير زمين
يواشکي پشت ديوار رو نگا کردم آماده ي حمله بود از دهنش بخار مي زد بيرون ولي دور بود
حرکت کرد منم پا گذاشتم به فرار و دويدم طرف ساختمون خودمو پرت کردم تو درم بستم نفسي
چاق کردمو دنبال کاترين بودم ببينم کجاست صداش زدم جوابي نيومد مونده بودم خدايا کجاست
پس بعد رفتم رو کاناپه دراز کشيدم گفتم هر جا باشه مي آد ... نميدونم کي خوابم برد ولي يه
نيم ساعتي خواب بودم بعد بلند شدم صدا زدم ولي جوابي نيومد نگران شدم يعني چي کجاست ؟
پا شدم چند بار بلند صداش کردم هيشکي نبود فقط يه سکوت مرگبار داشت ديوونه ام مي کرد
شروع کردم اتاقا رو گشتن پايين نبود با ترس و لرز رفتم بالا دونه دونه پله ها رو که بالا ميرفتم ترس
بشتر وجودمو اشغال مي کرد وسط پله ها ياد مگي افتادم دوباره کاترين رو صدا کردم جواب بي
جواب اين دفه مگي رو صدا زدم از اون هم خبري نبود رسيدم بالاي پله ها يه راهرو طولاني و تاريک
بود که دو تا در اتاق همون اول راهرو معلوم بود از نوري که از پايين آستانه راهرو رو روشن مي کرد
کليد چراغها را ديدم کليد رو زدم آروم دستگيره ي يکي از اتاقها رو چرخوندم که يهو يه صدايي از
پايين توجه مو به خودش جلب کرد ....

ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر