شب خرداد به آرامي يک مرثيه از روي سر ثانيه ها مي گذرد
و نسيمي خنک از حاشيه ي سبز پتو
خواب مرا مي روبد
بايد امشب بروم
بالش من پر آواز پر چلچله هاست ...
بايد امشب چمداني که به اندازه ي پيراهن تنهايي من جا دارد بردارم
و به سمتي بروم
که درختان حماسي پيداست ،
رو به آن وسعت بي واژه که همواره مرا مي خواند .
و نسيمي خنک از حاشيه ي سبز پتو
خواب مرا مي روبد
بايد امشب بروم
بالش من پر آواز پر چلچله هاست ...
بايد امشب چمداني که به اندازه ي پيراهن تنهايي من جا دارد بردارم
و به سمتي بروم
که درختان حماسي پيداست ،
رو به آن وسعت بي واژه که همواره مرا مي خواند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر