خدا آدم و حوّا رو گذاشته بود بر آفتاب خشک شن که يهو حوّا داد ميزنه : خدا خدا بيا ...
خدا از خواب قيلوله اش پا ميشه مياد ميگه : چطه ؟ ملکوت رو گذاشتي رو سرت ؟ اينجا خونه ي
خالتون نيست که عرشه ... بنال ؟
حوّا : آدم يه ذره گل از وسط پام ورداشت گذاشت لا پا خودش
خدا : حالا که اينجور شد کاري ميکنم تا آخر عمرش واسه پس دادنش ، بهت التماس کنه پدسگ
منشاء : پيامک از ديار باقي
خدا از خواب قيلوله اش پا ميشه مياد ميگه : چطه ؟ ملکوت رو گذاشتي رو سرت ؟ اينجا خونه ي
خالتون نيست که عرشه ... بنال ؟
حوّا : آدم يه ذره گل از وسط پام ورداشت گذاشت لا پا خودش
خدا : حالا که اينجور شد کاري ميکنم تا آخر عمرش واسه پس دادنش ، بهت التماس کنه پدسگ
منشاء : پيامک از ديار باقي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر