خونه

چهارشنبه، فروردین ۱۷

ببرمش مَشَدو غسلش بدمو...

دوستم بعد از چند سال که هي ميگفت : من بد شانسمو ، من بد قيافه امو ، من جذاب
نيستمو ، هيشکي منو دوس نداره و اينا بالاخره يه دوست دختر پيدا کرده بود شده بود
مجنون ، هذيون ميگفت بيا ببين ، همچي فرهادوار با نوک ناخوناش بيستونو ميسفت که
نگو  ، عين وامق شده بود عاشق ، از پشت که نيگاش ميکردي ميگفتي خود خسرووه ،
رومئو پيشش لنگ مينداخت...
بعد يه مدت اومد پيشم ديدم شده عين به زرد ، لاغر عين اناراي پارسالي ، چروک عين
خيار شب مونده بيرون يخچال... خلاصه کنم تريپ غم در بغلي گرفته بود که دل قلوه سنگ
واسش جيزغاله ميشد .
گفتم : چطه ؟ نبينمت اينجوري پدرام فدات شه چي شده حميد ؟
گفت : ريهدم به اين مملکت که يه روسپي خونه توش نيست...
چشام داشت با حدقه ميزد از دماغم جلو که جموجورش کردم پرسيدم : اي بابا عاشق که
ازين حرفا نميزنه داستان عشق تو عالمگير شده چي داري ميگي سرت به جايي خورده ؟
گفت : ميخوام برم يه فاحشه پيدا کنم ببرمش مَشَدو غسلش بدمو عقدش کنمو...
که يهو بغضش ترکيد زد زير گريه رفت تو خودش...
هيچي نگفتم فقط بغلش کردم...

۱ نظر: