خونه

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹

چاه ها...

از بچگي به هرچي که راه نفسمو سد مي کرد حساس بودم . اگه از خواب پا مي شدم مي ديدم پتو رو صورتمه ديگه خوابم نمي برد از ترس خفگي ، دوستام يه شب تو مهموني قالي بازي مي کردن منو پيچيدن به زور لاي قالي تقريبا مردم ؛ بعد ازون فهميدم اگه نتونم دستامو باز کنم هم خفه ميشم . از چاه به شدت مي ترسيدم آخه يه بار با چراغ قوه ته شو ديدم خيلي تنگ ميشد آخراش  ، مطمئن بودم اون ته گير ميکنه آدم دستاش بسته مي مونه باز نميشه ...
يه بار با يوسف بيرون خونه با ماشيناي اسباب بازي مون که با بند پشت سرمون مي کشيديم بازي مي کرديم يه زمين خالي تو کوچه بود که در و ديوارش با هم فاصله داشت گفتم : يوسف اين زمين توش خاکيه بريم جاده خاکي ؟ گفت : بريم از لاي در و ديوار به زور رفتيم تو . سرگرم بازي بوديم حواسمون به اطرافمون نبود يوسف جلو ميرفت من پشت سرش يهو يوسف غيب شد برگشتم صداش زدم خبري نبود دوروبرمو نيگا کردم يه چاه جلوي پام بود يوسف افتاده بود تو چاه ...
اومدم لب چاه صداش زدم ترسيده بودم بعد از چند بار صدا زدن ، صداي گريه اش اومد بالا هق هق ميکرد و بد نفس ميکشيد گفتم : ميتوني نفس بکشي ؟ با گريه گفت : آره گفتم : دستات باز ميشه
گفت : آره ... خيالم راحت شد رفتم دنبال کمک ...
بعد از اون گاهي خواب ميديدم افتادم تو چاه و نفسم بند اومده ولي خيلي وقت بود ديگه نديده بودم چند شبه دارم همون خوابو مي بينم و دستام باز نميشه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر