زمون دانشگاه یه رفیق داشتم اسمش بود حمید
خیلی به من اعتقاد داشت خیلی
میشه گفت مریدم بود دربست
یه شب محض خنده رو یه کاغذ نوشتم :
هههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
دادم بهش گفتم : اینو بخون
رفتم چایی رو دم کنم وقتی برگشتم دیدم
سیاه شده داره تموم میکنه حیوونی
کارمون کشید به نفس مصنوعی اینا...
ولی به خیر گذشت
خیلی به من اعتقاد داشت خیلی
میشه گفت مریدم بود دربست
یه شب محض خنده رو یه کاغذ نوشتم :
هههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
دادم بهش گفتم : اینو بخون
رفتم چایی رو دم کنم وقتی برگشتم دیدم
سیاه شده داره تموم میکنه حیوونی
کارمون کشید به نفس مصنوعی اینا...
ولی به خیر گذشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر