خونه

پنجشنبه، دی ۹

بی زبون

زمون دانشگاه یه رفیق داشتم اسمش بود حمید 
خیلی به من اعتقاد داشت خیلی 
میشه گفت مریدم بود دربست 
یه شب محض خنده رو یه کاغذ نوشتم : 
هههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه 
دادم بهش گفتم : اینو بخون 
رفتم چایی رو دم کنم وقتی برگشتم دیدم 
سیاه شده داره تموم میکنه حیوونی 
کارمون کشید به نفس مصنوعی اینا... 
ولی به خیر گذشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر