خونه

سه‌شنبه، فروردین ۲۳

حاجي سيد تو کشتن...(2)

حاجي تعريف ميکرد :
تو يه دخمه گير کرده بوديم . داشتن با دوشکا تير بارونمون ميکردن
به يارو گفتم : اينجا بمونيم آش و لاشيم بايد تيز بپريم  شصت تيري بريم پشت اون تپه بغلي
يارو هم ناچار قبول کرد . پريديم بيرون ؛ تو حال دويدن ديدم يارو دستشو گرفته جلو پيشونيش . رسيدم پشت تپه پرسيدم چرا دستتو گرفته بودي جلو پيشونيت
گفت : ميخواستم تير به چشم نخوره...
گفتم : تير دوشکا بهت بخوره نصفت ميره غصه ي چشاي شهلاتو نخور... 

۲ نظر: