خونه

چهارشنبه، فروردین ۲۴

به کي به کي قسم اين جريان واقعيه ... پارت سوم

خلاصه قسمتهاي قبلي :
ماجرا اين بود که توي متروي تهران -کرج من مورد حمله اي بلوتوثي واقع شدم
و تا اين لحظه از ماجرا هنوز غافلگيرانه و کنجکاوانه منتظرم ببينم اين کاترين خانمه
بسيار جذاب و زيبا و خوش استيل که قراره بپرسم اهل کجاست چرا اينجور با من
راحت و خودموني برخورد کرده و قراره چه بلايي سرم بياورد ...
ادامه ي ماجرا :
همينجور که زانوهامون بين هم بود ديدم دستاشو گذاشت روي پاهاش و با چشم و ابرو
اشاره کرد منم تيز گرفتم و دستامو گذاشتم روي پاهام آروم آروم با حرکتي عنکبوتي
انگشتاشو به دستام نزديک کرد منم دستامو جلو بردم و انگشتامون رفت لاي انگشتاي
هم فضا ، فضاي رمانتيکي شده بود هوا ديگه داشت گرگ و ميش ميشد و من همينجور
غافلگير داشتم فک ميکردم اين ماجرا تا لحظاتي ديگه تموم ميشه و هر کدوم بايد بريم
نخود نخود خونه ي خود مطمئن بودم که تا رسيدن مترو به ايستگاه کرج يا ما قبل از اون
يه جايي ما واسه هميشه از هم جدا مي شيم و شايد هرگز همو نبينيم تصميم گرفتم
لااقل از اين لحظات نهايت استفاده رو ببرم تا بعد پشيمون نشم که فلان حرفو نگفتم يا
فلان حرکتو انجام ندادم ضمنا مي خواستم طوري برخورد کنم که هم از خودم و هم به
نمايندگي از همه ي جووناي ايراني تو ذهنش خاطره ي خوب و در شان و منزلتي بجا
بذارم . پرسيدم : کجايي هستي؟ گفت : پدرم ايتالياييه مادرم نروژي ولي متولد لندنم
 پرسيدم : با خانواده اومديد ايران ؟ گفت : نه من تنهاي تنهام . به شدت يکه خوردم
پرسيدم : چه مدت اومدي ايران گفت : سه هفته  خواستم بپرسم از کجا ميدونستي
عکس و پيغامي که بلوتوث کردي به من رسيده ولي ديگه انگليسيم جواب نميداد تازه
همه ي اون سوالاي قبلي هم که پرسيدم از نظر گرامر کلي غلط غلوط داشت ولي
خيلي تيز مي گرفت حرفامو ، به شدت داشتم باهاش حال ميکردم منظورم ازون حالها
نيست همچي بامرام بود چيزي بود که حتي تو آرزوهامم بهش فک نکرده بودم همه
ي ايده آلاي منو از نظر ظاهري يه جا داشت يه چند دقيقه اي چشم تو چشم نيگاش
کردم اونم هرزگاهي يه عشوه ي فرا زميني مي يومد ، ميگم فرا زميني واقعن اغراق
نميکنم آخه باس اون خانمي که جاشو با من عوض کرد مي ديديد همچين تو طنازيهاي
کاترين غرق بود که هر آن ممکن بود بغلش کنه يه دل سير ببوستش اصن معلوم بود
داشت تو دلش غنج ميرفت تازه اون يه زن بود حالا حساب کن ببين من چه حال و روزي
داشتم . مترو ايستگاه به ايستگاه مي ايستاد و با هر ايستادن قلب من تند تر و تند تر
مي تپيد که دارم لحظه به لحظه به تلخترين وداع زندگي ام نزديک ميشوم نميدونم چرا
يهو چشام شد پر اشک خيلي سعي کردم نذارم بريزه ولي نشد . يهويي کاترين گفت :
اوه مي گاد  آريو اوکي ؟ با سرم گفتم : يس آيم فاين ولي گلوم بغضشو توي آيم فاين
گفتنم لو داد نميدونم چم شده بود
کاترين با سر انگشتش اشکامو ورچيدو گفت : ماي بيبي .
خودمو جموجور کردم دستمو از دستش جدا کردم صورتو چشامو پاک کردم
يه نفس عميق کشيدم دوباره دستاشو گرفتم تو دستم گرم گرم ...
ادامه دارد...

۱ نظر: