خونه

جمعه، فروردین ۲۶

به کي به کي قسم اين جريان واقعيه ... پارت چهارم

ايران خودرو ، وردآورد...
و همينجور يکي بعد از ديگري ايستگاه هاي بين راه تند تند از راه مي رسيدند انگار زمان
خيلي تند تر مي گذشت وقتي دوست نداري برسي همين جوريه زودتر مي رسي .
ديگه نمي خواستم چيزي بپرسم با خودم گفتم هرچي کمتر بدونم بهتره اين چيزي نيست
که بخواد واسه هميشه بمونه ...
بالاخره رسيديم . هوا کامل تاريک شده بود پاشدم دست کاترين رو گرفتم اونم با يه لبخند
دوست داشتني بلند شد کمي منتظر موندم همه پياده شن تقريبا کوپه خالي شده بود
ضربان قلبمو راحت مي شنيدم با هر تپش تو مغزمم مي تپيد اومديم پايين نمي دونستم چي
بگم جرات نمي کردم دعوتش کنم تا خودش گفت : فالومي گو تو مي هوم پليز يس ؟ اوکي ؟
گفتم : نو ... نمي دونستم مزاحمتون نميشم چي مي شد به انگليسي مرتب اصرار مي کرد
دوتا دستامو گرفته بودو هي ميگفت : پليز  کام پليز اوکي ؟ اوکي ؟ نميدونستم چه کاري باس
بکنم گفتم : اوکي ذوق کرد دستمو کشيد و رفتيم بيرون ايستگاه خواستم بپرسم کجا
بايد بريم مي خواستم دربسي بگيرم  دستمو کشيد سمت پارکينگ مترو حدس زدم حتمن
ماشين داره همينطورم بود توي پارکينگ کنجکاو بودم ببينم ماشينش چيه وارد شديم از دور
يه شورولت کوروت دو در نارنجي رنگ توجه مو جلب کرد لامذصب ماشين نبود خدا بود از دور
مثه برليان مي درخشيد چند نفر دور برش داشتن از ماشين عکس مي نداختن . کاترين صاف
رفت طرف شورولت دزدگيرشو زد آب تو دهنم خشکيد باورم نمي شد خوابم يا بيدار با کف دستم
کوبيدم تو پيشونيم ديدم بيدارم گفت : تو بشين بعد سوويچو گرفت سمتم نمي دونستم مي تونم
از پس اين کوروت رويايي بر بيام يا نه آخه خفن ترين ماشيني که تا حالا رونده بودم پژو آردي بود
ولي گفتم به تجربه اش مي ارزه در سمت شاگرد رو باز کردم کاترين نشست و بعد من سوار
شدم حرکت کردم خوشبختانه زياد پيچيده نبود يعني نه که نباشه بود اولين سابجکت بغرنجم
روشن کردن چراغاش بود که خوشبختانه کاترين خودش روشنشون کرد...
گفتم : کجا بريم ؟  گفت : زيبا شهر
تو مسير همه ي ملت ماشينو نگا مي کردن من خودم به شخصه تا حالا اينجور ماشيني تو اين
مملکت نديده بودم صندلي بغلم کرده بود تصميم گرفتم يه مانوري بدم صفر تا صدش چار ، پنج
ثانيه بيشتر نبود گمونم ، حس مي کردي تو ابرا حرکت مي کني نمي تونم وصفش کنم بايد
بشيني پشتش تا ببيني چه عجوبه ايه مي خورد جاده رو لامذصب . بالاخره رسيديم زيبا شهر
کاترين اشاره مي کرد کدوم طرفي برم منم تيز مي رفتم يعني کوروته تيز مي رفت تا که رسيديم
به يه قصر ديگه به غافلگير شدن داشتم عادت مي کردم يه قصر ميگم يه قصر ميشنوي معماريش
کاملا ايتاليايي بود سبک قرن نوزدهم دور تا دورشو چينه کوتاه با نرده احاطه کرده بود روي نرده ها
رو يه گياه خاص تقريبا پوشونده بود جلوي در وايسادم با کنترل در رو باز کرد از دم در تا جلوي
ساختمون سنگفرش بود دو طرف پر درختاي عجيب و غريب هيچ کدوم از درختاش ايراني نبود
نرسيده به ساختمون کاترين گفت : اوکي استاپ منم وايسادم پريدم بيرون در رو واسش باز کردم
دستشو گرفتم پياده شد سوييچو دادم بهش شدم محو تماشاي قصر ...
ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر