خونه

سه‌شنبه، فروردین ۲۳

به کي به کي قسم اين جريان واقعيه...پارت دوم


يهو بخودم اومدم که اينجا ايرانه نه امريکا بعدم من مسلمونم نه اون پس احتمال حمله ي
تروريستي رو از گزينه هاي ذهنيم حذف کردم
مونده بودم مات و مبهوت ، بايد تو اينجور وضعيت غير قابل پيش بيني قرار بگيريد تا درکم
کنيد چه حسي داشتم .
خلاصه همينجور که داشتم دست و پا ميزدم اعتماد به نفسمو بدست بيارم ،
خانمي که روبروي ما نشسته بود گفت : ميخواين شما بياين اينجا بنشينيد ؟
منم که منتظر يه وقفه اي ، هاف تايمي چيزي بودم که خودمو پيدا کنم  ، بلافاصله جامو باهاش 
عوض کردم نشستم روبروي طرف .
جذابيت وصف ناپذيرش باعث شده بود نتونم تو صورتش نيگا کنم هي از نگاه کردن به گونه اي
زل منشانه فرار ميکردم . زبانمم که اصلا تعريفي نداشت که بخوام پرس و جويي کنم ببينم تو
چه موقعيتي قرار گرفتم . هرچي من دستپاچه و هول بودم اون ريلکس و خودوموني بود .
زانوهامون افتاده بود بين هم ...
(اونايي که ترن صادقيه - کرج رو سوار شده باشن ميتونن تجسم کنن چه جوريه)
اصن طوري راحت بود که انگاري سالها همو مي شناسيم ...
هم از خودش خجالت ميکشيدم شکسته فکسته باهاش سر صحبت رو باز کنم هم از اطرافيانم
که تو مترو بودن آخه دور برمو که نيگا مي کردم ، همه يه جورايي تو نخ ما بودن اين قدر صداش
دلنشين و رسا بود که کل کوپه غرق سکوت بودن ببينن ما چي ميگيم .
خلاصه عزممو جزم کردم يه نفس عميق کشيدم و آروم طوري که لبخوني کنه پرسيدم :
"وات ايز يور نيم ؟"
اونم با شيطنت خارق العاده اي مث من آروم گفت : کاترين
زیباییش به عنوان يه انسان فوق تصور بود که رو شونه هام به شدت سنگيني مي کرد .
ايندفعه يه خورده راحت تر پرسيدم : آر يو تروريست ؟
(از بس به تروريست و اين چيزا فک کرده بودم که به جاي توريست گفتم تروريست)
با تعجب گفت : اوه مي گاد ...نووووو
تیز فهمیدم چه تری زدم گفتم : ایم ساری ایم ساری آر یو توریست ؟
یهو زد زیر خنده ولی نه ازون خنده های تمسخر آمیز یه جورایی مث اینکه واسش
فان باشه یا واسش جوک گفته باشم میخندید ، جو طوری شد که همه فک کردن
ما واقعا با هم آشناییم و من از این تیپ آدمای اهل شوخ طبعی و ازین قسم حرفا
هستمو داریم با هم گل میگیم و گل میشنویم . همینجور که میخندید یه چیزایی گفت
که مظمونش این بود : "یه جورایی میشه گفت هم توریستم هم نه"
تقریبا ريلکس شده بودم کم کم حس میکردم میشناسمش حس میکردم تو یه دنیای
دیگه میشناختمش گفتم : "یو آر وری نایس وری بیوتی فول"
گفت : "سنک یو سنکیو سوو تو یو"  تو همین حال و هوا بودم که زانوهاشو فشار داد
دو طرف پام منم که انگار یه بیل ذغال آخته ریخته باشن تو سینه ام یه جوری شدم
نیگامو انداختم تو چشاش اونم با یه لبخند شیرین این حرکتشو تایید کرد که مخصوصا
اینکارو کردم منم متقابلا زانوهامو فشار دادم به دو طرف زانوهاش تقریبا یه چهار ، پنچ
دقیقه ای تو همین حال و هوا بودیم بینمون نگاه بود و لبخند و احساس...ادامه دارد

۱ نظر: