خاطر خوای دختر داییم بودم خفن
ولی با داییم رو درباستی داشتم چه جور
ننه و بابا رفته بودن حج جاتون خالی
منم شده بودم آقای خونه
دایی زنگ زد به آبجیه گفت :
میام دنبالتون شام بیاین خونه ی ما
منم تو باسنم عروسی شد ولی هیشکی رو دعوت نکردم
داییه پشت تلفن بود منم با زبون کرولالا به آبجیم فهموندم
که بگید داداش خونه نیست بدون اجازه خان داداش نمیشه بیایم
میخواستم کلاس بذارم ارواح بابام
هرچی دایی اصرار از آبجیمون انکار که :
نه خدا مرگم بده بدون اجازه خان داداشم اصلا نمیشه خان دایی ،
داداشم ناراحت میشه بیاد ببینه ما نیستیم .
خلاصه نمیدونم چجوری دو دقیقه نشد دایی زنگ خونه رو زد آبجی ایفن برداشت
با زبون کرو لالا بهم رسوند که دایی پشت دره
منم هراسون از رو پشت بوم پریدم تو کوچه به آبجیا گفتم : نرین تا من نیومدم
یه نیم ساعتی گذشت .
اومدم زنگ خونه مون رو زدم دایی در و باز کرد و گفت : دایی اجازه میدی بچه ها بیان شام پیش ما
گفتم : سلام دایی خواهش میکنم خونه امیدمونه
بعد فهمیدم چه حرف بیجایی زدم
شدم عین لبو خلاصه رفتیم خونه داییه
دختر دایی سفره رو پهن کرد .
ما هم رو مبل عین خانها لم داده بودیم جیکمون در نمیومد دایی به آبجیه گفت :
دایی بیا سر سفره
آبجی مون هم که دوزاریش تیز بود گفت : اول خان داداش
دایی رو کرد به منو گفت:
دایی ماشالله این بچه ها بدون اجازه خان داداش آب هم نمیخورن
من که احساس غرور کاذب زده بود تو کل جوارح بدنم
به خودم بالیدم با یه غرور کاذبتر از جام بلند شدم
بیام سر سفره که روز بد نبینید با یک صدای استریو دالبی تلنگمون در رفت .
دستامو گذاشتم رو صورتم از خونه دایی زدم بیرون .
الان 15 ساله دیگه نرفتم خونه داییه .
دختر دایی مون هم عروس شد الان 3 تا بچه داره .
منم یالغوز موندم موندمو موندمو در عشق دختر دایی و
این گور نقطه دار و سرنوشت ساز